دوستي

عكسها و مطالب خواندني

غيرمعمولي

۴۷۸ بازديد

دوستي ساده ي ما غير معمولي شد
نمي‏دونم اون روز تو وجودم چي شد

نميدونم چي شد كه وجودم لرزيد
دل من اين حسو از تو زودتر فهميد

 

تو كه باشي پيشم ديگه چي كم دارم؟
چه دليلي داره از تو دست بردارم؟

بين ما كي بيشتر عاشقه من يا تو؟
هر چي شد از حالا همه چيزش با تو!

ديگه دست من نيست بستگي داره به تو .. بستگي داره كه تو تا كجا دوستم داري
بستگي داره كه تو تا چه روزي بتوني .. عاشق من بموني منو تنها نذاري

دست من نبود اگه اينجوري پيش اومد
ميدونستم خوبي ولي نه تا اين حد

انگاري صد ساله كه تو رو ميشناسم
واسه اينه انقدر روي تو حساسم

منِ احساساتي به تو عادت كردم
هر جا باشم آخر به تو برميگردم

ديگه دست من نيست بستگي داره به تو .. بستگي داره كه تو تا كجا دوستم داري
بستگي داره كه تو تا چه روزي بتوني .. عاشق من بموني منو تنها نذاري

دوستي شكلاتي

۱۹۳ بازديد

با يك شكلات شروع شد . من يك شكلات گذاشتم كف دستش . او هم يك شكلات گذاشتم توي دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا كردم . سرش را بالا كرد . ديد كه مرا مي شناسد . خنديدم . گفت : « دوستيم ؟» گفتم :«دوست دوست» گفت :«تا كجا ؟» گفتم :« دوستي كه تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟» خنديدم و گفتم :«من كه گفتم تا ندارد»

گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :«نه ،نه،گفتم كه تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا كه همه دوباره زنده مي شود ، يعني زندگي پس از مرگ. باز هم با هم دوستيم. تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا كه باشد من و تو با هم دوستيم .» خنديدم و گفتم :«تو برايش تا هر كجا كه دلت مي خواهد يك تا بگذار . اصلأ يك تا بكش از سر اين دنيا تا آن دنيا . اما من اصلأ تا نمي گذارم » نگاهم كرد . نگاهش كردم .باور نمي كرد .مي دانستم . او مي خواست حتمأ دوستي مان تا داشته باشد . دوستي بدون تا را نمي فهميد.

گفت : «بيا براي دوستي مان يك نشانه بگذاريم» . گفتم :«باشد . تو بگذار» . گفت :«شكلات . هر بار كه همديگر را مي بينيم يك شكلات مال تو و يكي مال من ، باشد ؟» گفتم :«باشد»   هر بار يك شكلات مي گذاشتم توي دستش ، او هم يك شكلات توي دست من . باز همديگر را نگاه مي كرديم . يعني كه دوستيم . دوست دوست . من تندي شكلاتم را باز مي كردم و مي گذاشتم توي دهانم و تند تند آن را مي مكيدم . مي گفت :«شكمو ! تو دوست شكمويي هستي » و شكلاتش را مي گذاشت توي يك صندوق كوچولوي قشنگ . مي گفتم «بخورش» مي گفت :«تمام مي شود. مي خواهم تمام نشود. مي خواهم براي هميشه بماند»   صندوقش پر از شكلات شده بود . هيچ كدامش را نمي خورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : «اگر يك روز شكلات هايت را مورچه ها بخورند يا كرم ها ، آن وقت چه كار مي كني؟» گفت :«مواظبشان هستم » مي گفت «مي خواهم تا موقعي كه دوست هستيم » و من شكلات را مي گذاشتم توي دهانم و مي گفتم :«نه ، نه ، تا ندارد . دوستي كه تا ندارد.»

يك سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بيست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شكلات ها را خورده ام . او همه شكلات ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظي كند . مي خواهد برود آن دور دورها . مي گويد «مي روم ، اما زود برمي گردم» . من مي دانم ، مي رود و بر نمي گردد .يادش رفت به من شكلات بدهد . من يادم نرفت . يك شكلات گذاشتم كف دستش . گفتم «اين براي خوردن» يك شكلات هم گذاشتم كف آن دستش :«اين هم آخرين شكلات براي صندوق كوچكت» . يادش رفته بود كه صندوقي دارد براي شكلات هايش . هر دو را خورد . خنديدم . مي دانستم دوستي من «تا» ندارد . مثل هميشه . خوب شد همه شكلات هايم را خوردم . اما او هيچ كدامشان را نخورد . حالا با يك صندوق پر از شكلات نخورده چه خواهد كرد ؟؟

بهترين دوست

۱۹۷ بازديد

 روزي عارف پيري با مريدانش از كنار قصر پادشاه گذر مي‌كرد. شاه كه در ايوان كاخش مشغول به تماشا بود، او را ديد و به سرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پير را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرف‌ياب شد. شاه ضمن تشكر از او خواست كه نكته اي آموزنده به شاهزاده جوان بياموزد مگر در آينده او تاثير گذار شود. استاد دستش را به داخل كيسه فرو برد و سه عروسك از آن بيرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “بيا اينان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آن‌ها سپري كن.”

 

شاهزاده با تمسخر گفت: “من كه دختر نيستم با عروسك بازي كنم! ” عارف اولين عروسك را برداشته و تكه نخي را از يكي از گوش‌هاي آن عبور داد كه بلافاصله از گوش ديگر خارج شد.
سپس دومين عروسك را برداشته و اين بار تكه نخ از گوش عروسك داخل و از دهانش خارج شد. او سومين عروسك را امتحان نمود و تكه نخ در حالي كه در گوش عروسك پيش مي‌رفت، از هيچ‌يك از دو عضو يادشده خارج نشد.

استاد بلافاصله گفت :”جناب شاهزاده، اينان همگي دوستانت هستند، اولي كه اصلا به حرفهايت توجهي نداشته، دومي هرسخني را كه از تو شنيده، همه جا بازگو خواهد كرد و سومي دوستي است كه همواره بر آنچه شنيده لب فرو بسته.”
شاهزاده فرياد شادي سر داده و گفت: “پس بهترين دوستم همين نوع سومي است و من هم او را مشاور امورات كشورداري خواهم نمود.”

عارف پاسخ داد: “نه!” و بلافاصله عروسك چهارم را از كيسه خارج نمود و آن را به شاهزاده داد و گفت: “اين دوستي است كه بايد به دنبالش بگردي”
شاهزاده تكه نخ را برگرفت و امتحان نمود. با تعجب ديد كه نخ همانند عروسك اول از گوش ديگر اين عروسك نيز خارج شد، گفت :”استاد اينكه نشد!”
عارف پير پاسخ داد: “حال دوباره امتحان كن”.
براي بار دوم تكه نخ از دهان عروسك خارج شد. شاهزاده براي بار سوم نيز امتحان كرد و تكه نخ در داخل عروسك باقي ماند!
استاد رو به شاهزاده كرد و گفت: “شخصي شايسته دوستي و مشورت توست كه بداند كي حرف بزند، چه موقع به حرفهايت توجهي نكند و كي ساكت بماند.”

دوستي شاهزاده عارف عروسك مشورت

حرف اول

۱۷۵ بازديد

     ســـ ــــــــــلاҐ

من..

همانے هستم..

كـﮧ بايـב باشـم !

يك בختر..

با عقايد خوבش..

با افكار خوבش..

تلخے و شيرينے روزهايے كـﮧ..

بے هوا مے گذرنـב!

گاه بے انگيزه ترين בختر قرنم..

و گاه سرخوش ترين בوشيزه ے اين كره ے خاكے..

مـطآلـب بـﮧ مــُـــב خـوבم مـے نويســم...

 

 

 

 

در ضمـــــــــن:

بعضيا بمـــــــــــــــــــــــــن ميگن بي احســـــــــــــــــــــــاس!

 

ميخوام بگـــــــــم در حدي نيستن كه حسشون  كنم.....


چه برسه اينكه

احساسمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو خرجشون كنم{-2-}

 

♥صـــــــــــــــرفا جهت اطلــــاع♡


    Ґســـ ــــــــــلا